بارمانبارمان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه سن داره

بارمان فرشته ای بی نظیر

بارمان وکفش پاشنه بلند!!

روزی روزگاری پرنس بارمان در مسیری داشت گذر می کرد که ناگهان چشمش به کفش های نقره ای رنگی افتاد و با خود گفت چه خوبه که من هم مثل پرنسس ها این کفشها رو امتحان کنم.همینطور که توی  رویاهای خودش سیر می کرد و راه رفتن با کفش سایز بزرگتر و پاشنه بلند رو  امتحان می کرد متوجه نگاه مامان شیوا شد ....                         و این هم عکس پرنس بارمان و نگاه سوال برانگیزش به مامان شیواش......   من عاشق تمام کنجکاوی های تو فرشته مهربونم هستم           ...
27 دی 1393

وقتی بارمان آشپز می شود.....

یه روزی که با هم رفته بودیم آتلیه ,یکی از تم ها آشیز بود که بارمان طلایی خودش اونو انتخاب کرد.مقاله ای خونده بودم که بچه هایی که در بازی ,روشهای حل مسئله رو یاد گرفتن و همواره مادرانشون رو در هنگام بروز مشکل کنار خودشون دیدند در کارهای خونه تعامل می کنند. بارمان طلایی دقیقا اینطوری بود و کلی با مامانی جون  در کارهای خونه تعامل می کرد .به همین خاطر وقتی این تم رو انتخاب کرد بدون راهنمایی خانم عکس و اتلاف وقت سریع مراحل رو طی می کرد.                         نشستن در دیگ مثل زمانهاییکه تو آشپز خونه مامانی تا یه ظرف مناسب پیدا...
22 دی 1393

ماجراهای بارمان ولپ تاپ

 یکی از علایق بارمان طلایی بعد از شش ماهگی لپ تاپ خاله جون بود .مامان شیوا واقعا نمی دونست چه طوری انگشتهای کوچولوی تو روی دکمه ها قرار می گرفت و تو می تونستی فایلهای مورد نطر رو باز کنی خلاصه  بارمان طلایی تا فرصت پیدا می کرد و لپ تاپ رو می دیدپیروز میدان می شد و اون رو از خاله  جون می گرفت. یه روز بعد از ظهر در 7 ماهگی وقتی اومدم خونه مامانی  دیدم  بارمان طلایی غرق در لپ تاپ دنبال فایل حسنی                                       این هم عکس بارمان طلایی کاوشگر &...
20 دی 1393

بارمان و تمایل به نشستن در سکوها

یکی بود یکی نبود .یه بارمان طلایی بود که وقتی 15 ماهش بود تمایل داشت هر جای لبه داری رو که می دید برای نشستن امتحان کنه.یه روز که مامان بارمان طلایی داشت مجله می خوند متوجه شد پسر قصه ما داره درب یخچال رو باز می کنه! و بعد از برداشتن شکلاتش متوجه مشه یه قسمت از یخچال برامده است  و با خودش می گه پس خوبه که برای نشستن امتحانش کنم                                               این هم پسرک قصه ما در حال جای گیری &nb...
20 دی 1393

نمایش مهیج شیرهای دریایی

جمعه دوازدهم دی ماه ما به دعوت خاله نرگس مامان آراد به نمایش شیرهای دریایی در برج میلاد رفتیم.فضاش یه کمی سرد بود .تو از دیدن حرکات  شیرهای دریایی کلی متعجب شده بودی.تو محو تماشای حرکات شیرهای در یایی  شده بود و آراد تمایل داشت بازی کنه ولپ تو رو بکشه و خلاصه....                                                              &nb...
17 دی 1393

شبکه تلویزیونی مورد علاقه تو

پرنس بارمان علاقه ویژه ای به شبکه هدهد و قسمت تولد مبارک داشت به همین مناسبت عکست رو فرستادیم برای هد هد تا وقتی برنامه تولد مبارک امروز رو می بینی سورپرایز بشی. http://WWW.Hodhodfarsi.tv                                                                           ...
15 دی 1393

24 ماهگی

                       بدرخش خورشید ,بچرخ زمین و پایدار باش دنیا که چون نازنین پسرم شکوفا میشود خدوندا سپاس بر تو که در این روز لطفت را شامل حال ما کردی و فرشته بی نظیری را به ما عطا کردی پسر عزیزم امروز دو ساله شدی.تولدت مبارک تولدت مبارک                                   امروز یکی از بهترین روزهای زنذگی من است . دوست داشتنت براي من .... همان بهشتي است كه گفتند زير پاي مادران است .   ...
15 دی 1393

اولین های به یاد ماندنی تو

  فرشته بی نظیر من تماشاي اولين تلاش هاي تو  براي مطابقت پيدا کردن با محيط زندگي بسیار برای من  لذت بخش بود. اولين های بیاد ماندنی تو..... اولین حرکت نوع دوستی: مامان شیوا کلی فکر کرد که به عنوان اولین قدم چه کاری برای پرنس بارمان انجام بده تااینکه به این نتیجه رسید که به کمیته امداد مراجعه کنه و با هدیه های  بارمان, فرزندی را به سرپرستی قبول کنه.  از اون تاریخ بارمان  شد کوچکترین  حامی شعبه شمال غرب   و محمد 8 ساله شد فرزند معنوی بارمان با این حرکت پسرگلم خواستم اولین درس رو یاد بگیری که خشنودی خدای مهربون و خدمت به همنوعامون رو  سر لوحه  زندگیت قرار بد...
15 دی 1393

اولین نوروز

 هنگام تحویل سال   92منو تو بابا سعید و عزیز جون و بابا جون  کنار  هم بودیم.                                                      اون سال تعطیلات عید به خاطر راحتی تو عزیز دوست داشتنی و جلوگیری از اینکه برنامه هات بهم نخوره ما تصمیم گرفتیم خونه بمونیم و از حضور تو کمال بهره رو ببریم.واقعا چقدر  کنار تو بودن عالی بود.یه روز بابا سعید پیشنهاد داد بریم پارک پردیسان        &n...
14 دی 1393

چهل روز اول

توی 40 روز اول, بارمان جونم روزها می خوابیدی و شبها بیدار بودی و دوست داشتی کسی هم باهات صحبت کنه. تمام این مدت مامانی و خاله برنامه داشتند شبها با تو بیدار می موندند جالبه  که بدونی بخاطر تو یک شب خاله تا صبح بیدار بود و فرداش نتونست بره دانشگاه امتحان بده  خذف درس بخاطر ورود خواهر زاده!!! .... جالب نه؟؟ تو کلا خیلی آروم و طبق برنامه پیش می رفتی و من خیلی خیلی از این وضعیت راضی بودم. هرروز می گذشت وتو بزرگتر میشودی .چقدر مراحل رشد زیباست. اولین مهمونی بارمان  جونمون ما به مناسبت ورود تو برای بستگانمون دوسری مهمونی تو رستوران برگزار کردیم.هر کسی که تو رو میدید  دوستت داشت و به آرامش تو اشاره می کرد.&n...
14 دی 1393